برادر شوهر خواهرم حدود ۶سال با یک دختر دوست بود.بخاطرش ارشد رو شهری که دختره قبول شده بود انتقالی گرفت و رفت.پدر مادر دختره چون می دیدن این پسر به شدت عاشق دخترشونه هربار که خواستگاری میرفتن یک توقع جدید از پسر بیچاره داشتن.طفلی یک آپارتمان و ماشین خرید بازم بهونه مهریه و باغ سرا و... رو آوردن.آخر پسره بعد بیشتر از ۶سال مجبور شد از دختره دل بکنه و با یکی از همکارانش ازدواج کنه.فردای عقد ماجرا به گوش دختره رسیده بود و طفلک دختره به خونه مادر شوهر خواهرم زنگ زده بود با اشک و التماس و گریه میگفت علی من رو بگین برگرده.خواهرم وقتی از قول مادر شوهرش اشک و آه دختره رو تعریف میکرد جیگرهمه مون براش کباب شده بود.پسره هم گفته بود الان که عقد کردم دیگه دیره.خانومش از اول ماجرا رو میدونست خییلی عین عقاب مراقب شوهرشه
به نظرم با یک بزرگتر تا دیر نشده صحبت کن که حسرتش یک عمر به دلت نمونه
الهی که هر چه خیره برات رخ بده