سلام بچه ها من یکسال ازدواج کردم و خونم از خانواده خودم و همسرم یه ساعت فاصله است اخر هفته ها که از سرکار میاد میریم اونجا .معمولا پنجشنبه غروب از خونمون میریم خ نه پدرشوهرم و شام اونجاییم شام و که خوردیم میخوابیم صبحم که بیدار شدیم تا نزدیک ظهر بعد برای ساعت ۱ یا ۲ناهار میریم خونه پدر من و بعدشم تا ۷ برمیگردیم خونمون
هفته گذشته بعد از شام رفتیم خونه پدرش خوابیدیم صبح که بیدار شدیم رفتیم خونه خواهر بزرگش و اونجا ناهار موندیم ،پدرش از صبح گفته بود یه آشناشون داره از شهرستان میاد و باید همسرم بره دنبالشون .من از ساعت دو و سه هی بهش گفتم ببین چیشد یه زنگ بزن ببین ادرس فرستادن یا نه .از اونطرف خانواده من تماس گرفتن که ناهار جمعه رو که نیومدید اگه میتونید عصر زودتر بیاید شام بریم بیرون بخوریم ( باغشون به صورت پیکنیک طور و تفریحی)من بهش گفتم چیزی نگفت .ما رفتیم خونه پدرش جمع کردیم و شام درست کردیم و اینا تا ساعت نزدیک ۷شب پیگیر نشد که طرف ادرس بده .ساعت ۷و نیم ادرس گرفت .من بهش گفتم من ببخر خونه پدرم بعد برو دنبال اونا بیارشون اینجا،بازم چیزی نگفت رفت دستشویی.من داشتم میوه میشستم به خواهرشوهرم گفتم دیر شد کاش زودتر میومدن .پدرشوهرم گفت اره ولی عوضش خوب شد میری خونه مامانت اینا حاضر اماده میخوری به شوخی گفت .منم خیلی معمولی گفتم خب اینجوری اصلا درست نیست خوب نیست خونه هیچکس ادم اینجوری بره شما خودتون خوشتون میاد اینجوری بیایم خونتون.میدونستم که خودش خوشش نمیاد و حرف منو قبول داره .کلا هم من هم پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی هم دوست داریم و من احترامشون خیلی دارم .اصلا هم طوری با هم حرف نزده بودیم که باعث ناراحتی بشه.یهو شوهرم از توالت اومد بیرون و با یه حالت بد و دعوا طوری به من گفت حالا چی میشه یه بار نری خونه بابات شاید یه جوری شده نشد بری اونجا این چه حرفیه با بابام میزنی حالا مگه چیشده؟😡آقا من و خواهر شوهرم و پدرشوهرمو همه کپ کردیم .من خیلی خجالت کشیدم جلو اونا اینجوری باهام حرف زد.منم گفتم من که چیزی نگفتم داشتم با بابا حرف میزدم اون این گفت منم اینو گفتم دعوا نداره که نمیتونیم بریم خونه بابام اینا باید زودتر به من بگی من بهشون خبر بدم اونا منتظر نباشن .خدایی خواهرشوهرم و پدرشوهر هم طرف من گرفتن گفتن راست میگه دیگه و اینا .آقا من دیگه با شوهرم حرف نزدم تا رفت و مهموناشون اورد و اینا من اصلا نه نگاهش کردم نه باهاش حرف زدم .یکم که گذشت حدود ساعت ۸ گفت پاشو بریم خونه بابات اینا .رفتیم اونجا هم من اصلا به روی خودم نیاوردم که ناراحتم و با خانواده ام گفتم و خندیدم (چون هفته ای یه بار میریم و من اصلا هرچقدرم تو زندگیم مشکل و اختلاف داشته باشم پیش هیچکس بروز نمیدم)بعد شام هم اومدیم خونمون .من رفتم توی تخت خوابیدم و شوهرم توی حال خوابید .کلا چندروزه باهاش جز وقتی که ضروری باشه حرف نزدم با اینکه خیلی دوسش دارم ولی از دستش خیلی ناراحتم و نمیتونم ببخشمش.یکی از خواهراش از شهرستان اومده و قراره فردا بیان خونمون و امروز رفته یه عالمه خرید کرده اورده گذاشته خونه خودش با دوستاش رفته استخر
منو با یه عالمه کار با شرایطی که میدونه های اول ماهیانه ام و اصلا جون ندارم تنها گذاشته و اززطرفی این خواهرش که داره میاد خونمون خیلی منو دوست داره و هروقت میریم خونشون حتی اگه نداشته باشه چیزی برام کم نمیزاره و خیلی احترام میزارن و الان سالی یه بار میان اینجا و نمیخوام ذهنیتش رو نصبت به خودم خراب کنم .الان خیلی ناراحتم که توی کل این هفته یه معذرت خواهی کوچیک نکرده .فقط الان که رفته خرید کرده یه رژ مایع بین خرید ها خریده گذاشته رو جاکفشی گفت خانوم این برای شما و رفت .الان من باید چیکار کنم هم عصبیم هم ناراحتم و دلخورم باید چیجوری با این مرد رفتار کنم اشتباهش بفهمه دیگه تکرار نکنه .متنفرم از زود قضاوت کردن و این که جلو جمع باهام تند حرف بزنه قبلا هم یه بار بهش گفتم