بچه ها شاید خیلیاتون منو بشناسین از قدیم اما من هیچوقت حقیقت سن و زندگیمو نگفتم چون اینجا بیشتر از کمک کردن سرکوفت به ادم میزنن اما الان چند وقته خیلییییی ناراحتم و دارم افسردگیه شدید میگیرم .من وضعیت خونه بابام خیلی بد بود تو مجردی همش دعوا و کتک کاری داشتن پدر و مادرم و یه برادر بزرگ هم دارم که نمیت نمیتونستم بدون اجازشون اب بخورم نه حق داشتم با دوستام باشم نه کاری کنم هیچییی
نمیدونم تو چه دوره ای ازدواج کردی اما دختر منم تو چهارده سالگی نه تنهایی جایی میرفت نه با ...
والا منم که الان ۲۷ ساله هستم، تنهایی فقط دانشگاه یا جایی کار داشته باشم میرم، بیرون برای خرید با مادرم میرم، مسافرت هم فقط از طریق دانشگاه با دوستام میرم یا با خانواده.
نزدیکایه ۱۶ سالگیم بود که بچم به دنیا اومد و من خیلی خوشحال بودم کلا هیچی سرم نمیشد فکر میکردم من هیچ وظیقه ای ندارم جز بشور و بساب و بچه داری تو این مدت شوهرمم اعتیادشو اورده بود توی خونه و مواد میکشید اما در عین حال اخلاق خیلییییییی خوبی داشت و خیلی خرج میکرد
لطفا برای شادی روح مادربزرگ مهربونم صلوات بفرستید،۱۴۰۰/۶/۱۸رفتش پیش خدا.فقر چیزی را نداشتن است اما آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،فقر گرسنگی نیست،فقر همان گرد و خاکی است که بر کتاب های به فروش نرفته کتاب فروشی می نشیند،فقر پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می شود،فقر شب را بی غذا سر کردن نیست،فقر روز را بدون اندیشه به سر بردن است دوستان من قبلا خواننده خاموش بودم😅 هر کسی یه نظری داره پس بیاید به نظرات هم احترام بزاریم،باتچکر🌹دلگیرم از جماعت نی نی سایتی👩🦯👩🦯
در یک شب از شب های زیبا خدا تورا در دستانمان قراررداد و مارو لایق تو دانست از ان پس تو به زندگیمان رنگ ومعناو مفهوم دادی...پسرمون دارا عشق زندگیه مامانو باباش یه مردادیه جذاب
الان دوماهیی میشه پدرم فوت کرده و بچم دوسال و نیمشه و من خیلییس دچار تحلیل شخصیتی شدم حس میکنم اصلا بچگی نکردم اصلا بدون عقل ازدواج کردم اصلا هیچی از زندگیم از خودم هیچی نفهمیدم دلم میخواد همه رو ول کنم برم گم و گور بشم اما شوهرمووو در عین حال خیلی دوست دارم و الانم در حال ترکه و هر روز اعصابش خورده مگه من چند سالمه که انقدر باید سختی بکشم هیچی از زندگیم نفهمم نه اعصاب بچه داری دارم دیگه نه خونه داری حس میکنم عمرم سوخته همش دلم میخواد خودمو بکشم😓😓😓😓