سلام. شبتون به خیر
دلم درددل کردن خواست . حس میکنم دیگه تحمل این همه فشارو ندارم .
از وقتی به دنیا اومدم همش دعوا،دعواها،دعواهای سرسام آور
دعواهای فیزیکی بین پدرو برادرم،پدرومادر، مادر و برادرم
عمم و مامان بزرگ من با ما زندگی میکنن . مادر بزرگم به اندازه موهای سرم منو آزار داده
انگار هممون به این حجم از ازهم گسیختگی عادت کردیم . بابام یه مرد مستبد خودخواه خودرایه که با کاراش باعث اعتماد برادرم به دوست صمیمیش شد و به دست همون دوستشم به فجیع ترین شکل ممکن کشته شد
خواهرم زیبا ترین زنیه که دیدم. هوش اقتصادیش فوق العاده است.اما الان که ازدواج کرده از زمین و آسمون براش میباره . با وجود اینکه همسرش مرد خوبیه اما مطمئنم داره روزای بدی رو تجربه میکنه ولی چیزی به ما نمیگه
خونه و تمام اموالمون به اسم برادر بزرگ ترمه . که حالا با زنی ازدواج کرده که حتی اجازه نمیده ما با برادرمون حرف بزنیم . من ۳ ساله که با برادرم صحبت نکردم. هیچ وقت خونش نرفتم.تمام سرمایه ای که پدرم از ما دریغ کرد هزینه تشریفات بی معنی همسر برادرم میشه .
خودمم بچه که بودم مورد دست درازی یکی از اقوام قرار گرفتم .حتی حالا که خودم با عشق ازدواج کردم بازم کابوس میبینم . هنوزم حسرت دوچرخه و عروسک تو دلمه . به اندازه موهای سرم همسرمو دوس دارم . کلی به جامعه و مردمم خدمت کردم ،با دستام کارایی کردم که بهشون افتخار میکنم .
اما مرگ برادر کوچیک ترم بهم اجازه نمیده که خودمو جمع و جور کنم. هر چی مدیریت بحران بلدم به خرج میدم ولی حالم خوب نمیشه . تهمتایی که مادربزرگم مبنی بر دزد بودن من بهم زده زخمش میسوزه،خوب نمیشه .
شما بگید چی کار کنم؟!