خاطره های خنده دارتونو تعریف کنین

به به خوشحالم باهات حرف میزنم😍😍

خوشبختم گلم من مرضیه ام بیست سالمه اهل یکی از شهرستانای خراسان رضویم تقریبا همشهری حساب میشیم 😍یازده تیر میشه شش ماه که عقد کردم 

دیگه خدا یه نسخه از من افریده😂😂این کارایی که من میکنم به قول مامانم به عقل جنم نمیرسه یه طایفه از دستم عاصین

اشکال نداره😂😂😂

تو خوبی ک دختر.

من یه بار همسایه امون دخترش تازه نامزد کرده اومده بود خونمون و حسابی پز دامادش رو میداد.

منم خواستم بگم خدا حفظش کنه براتون

گفتم خدا نصفش کنه براتون!

خلاصه که بعد که خندید گفت مرسی عزیزم یکیش بسه.

شکرخدا با جنبه بود خرده نگرفت🤣

همچنین

چقدر خوب تقریبا همسنو سال و همشهری و تازه عروسیم😁😁بگو‌ببینم با شوهرت چجور اشنا شدی من تو دانشگاه باهم دوست بودیم بعد یکسال ازدواج‌کردیم😁😁😁

😂😂آی فحش خوردم ازش در همون حالت درازکش کلی تهدیدم کرد که فلانت میکنم و بیسارت میکنم مرضیه منم زبونمو درمیاوردم میگفتم اگه مردی بیا 😂😂

😂😂😂😂

دمت گرم بابا🤣

حیف نمیخوام شوهر کنم وگرنه حتما این ترفند رو پیاده میکردم🤣

عزیزممم انشالله خوشبخت باشی من ازدواجم سنتی بود ینی من اصن شوهرمو نمیشناختم تا شب خواستگاری ولی اون دوسال بوده که منو میخواسته و زیر نظرم داشته بوده خلاصه اومدن خواستگاری و نیم ساعت حرف زدیم سه روز بعدشم عقد کردیم😍

قربونت😁😂چرا شوهر نمیکنی فضولی نباشه اگه دوس داری جواب بده

با دختر خاله و دختر داییم یواشکی از رو دیوار رفتیم تو حیاط همسایه مادربزرگم اینا اونجا هم فقط یه پسر افغانی زندگی میکرد که هر روز خونه مادربزرگم اینا پلاس بود میومد وسیله میبرد ما هم مثلا می‌خواستیم بترسونیمش رفتیم تو کفشش و حولش و اینا اشغال ریختیم بعد رو یه برگه براش نوشتیم ما جنیم از اینا چیزا بعدشم بالاک قرمز عکس خون کشیدیم تا بترسه(خداییش نمی‌دونم فازمون چی بود😁😅)بعد یه دفعه صدای باز شدن در حیاط اومد ما هم پا به فرار گذاشتیم اول من از رو دیوار رفتیم بالا بعدش دختر خالم تا دختر داییم اومد که بیاد بالا پسره  از پایین پاشو گرفت و مامان بزرگمو صدا زد بقیشو دیگع خودتون تصور کنیم😅😅😁😁

چقدر خوووب 😍😍😍😍

نه بابا فضولی چیه.

کلا تو برنامم نیست.از بچگی یه هدفای داشتم که اگر ازدواج کنم فقط مزاحمت ایجاد میشه🤦‍♂️اینجوری راحت تر میتونم به هدف هام نزدیک تر بشم

فدا❤انشاءالله بخت خوب و دل خوش قسمت همه جوونا 😍