شود ز حال خودت دل زنی شوی بیزار
دلی شکسته ای و آن نمیشود هموار
ببین که با تن مرداب خود چه منفوری
تمام عمر تباهی گذر درین شب تار
ببین که با گل جان خودت چه ها کردی
عدو چنین نکند با هزار تن اَغیار
کنون به دوزخ خود خو بکن که صبح نداشت
سپیده ای که سیاه و رسیده آخر کار
ببین که جهل تو آتش به خرمن جان زد
ز کف برفت و تو ماندی سیاه و بی مقدار
سمن ،بنفشه و ریحان در آرزوی حبیب
نشین و زجر مکرر بکش تو با این کار
نشسته گِل به کُلَه دامن تو آلوده
ببین چه بوی تعفن دهد همین مُردار
چه خوش خیال که بهر تو صبح امید است
تو خورده روزه و با مومنان کنی افطار
ببین خدا نظرش برنگشته مرتد دین
نشین خرقه بدر رگ بزن دعا بردار فتاده
نشسته در دل شب یک صلیب تو خالی
نماز شکر بجا آرو مُهر را بردار
و نیشخند مَلَک بر شکسته آیینی
که راه پیش ندارد ن چاره ای و قرار