عاقا با جاری درد و دل کردن حماقت محض هست
دوستم انگشتشو تو عسل میکرد و میبرد تو حلق جاریش
آخرش یه روز که جاریش نامزد بود رفته بود خونه پدرشوهرش و جاریش هم اونجا بوده
مادرشوهرش به دوستم گفته بشین نهار بخور بعد برو
جاریش داشته آشپزی میکرده
سر سفره برادرشوهرش گفته غذارو بیار جاریش هم سفره آورده دیدن اندازه دو نفر غذا درست کرده (درحالی که دوستم میگه من موقعی که رفتم اونجا تازه داشت سیب زمینی خورد میکرد و غذا خوراک جیگر بوده)برادرشوهرش با آرامش گفته یا درست نکن یا درست میکنی به اندازه درست کن مگه ندیدی تعداد زیاد شد؟اونم جلوی دوستم برگشته گفته ببخشید دیگه اگه هر کی ناراضیه پاشه خودش درست کنه
دوستم میگه بلند شدم دست بچمو گرفتم اومدم خونه
میگه تا وقتی که نامزد بود نرفتم خونه مادرشوهرم و دلیلشم بهشون گفتم
الانم که عروسی کردن باهاش قطع رابطه کرده و نمیره
همون اول خودشو نشون داد