سلام دوستان چند وقت پیشا یکی از دوستام که زیاد هم باهاش صمیمی نیستم بهم زنگ زد گفت سلام خوبی و احوال پرسی ... بعد گفت یک ماهه ازدواج کردی پس شیرینی ازدواج کو چرا به من ندادی بعد گفتم که من خوب دعوت کردم برای جشن جشن ساده گرفتم بخاطرکرونا بعد گفت نه اینجوری نمیشه دعوتم کن تا بیام خونت برای شام بد منم روم نشد چیزی بگم گفتم باشه عزیزم هر وقت میخوای بیای بیا قدمت روی چشم گفت من عصر ساعت ۶ با بچه میام برای شام اونجا گفتم باشه خوب بیا قدمت روی چشم خلاصه من بلند شدم کلی دسر درست کردم کیک درست کردم واب هویج بستنی ومیوه چایی که اصلاکاری به خوردنشون ندارم نوش جونشون اما