ولی خیلی دلم گرفت از حرف شوهرم
منو شوهرم باهم مشکلی نداریم همو دوس داریم
باردارم چند روز پیش با داداشو زنداداشم رفتیم سیسمونی خریدیم بعد خونمون دو خوابست یکیش که اتاق خواب خودمونه اون یکیشو وسایلشو چیدیم شوهرم یه کتابخونه داشت تو اتاق قبلش بهش گفته بودم اینو باید فعلا جمع کنیم چون واسه تختو کمد بچه جا نیست اونم سکوت کرد موقع چیدن کتاباشو مرتب گذاشتم داخل یه کارتن بسته بندی کردم با زنداداشم چون سنگین بود بعد شوهرم با داداشم بیرون بود اومدن اروم کشیدمش تو اتاق گفتم کتاباتو جمع کردیم عزیزم تا بعد زایمانم یه کتاب خونه دیواری میخریم میزاریمش دوباره
یهو قاطی کرد صداشو برد بالا که واسه چی اینکارو کردی بخاطر یه بچه کل زندگیمون باید جمع بشه میخوای منم بزار سر کوچه جات بازتر بشه داداشم اینا از اتاق اومدن بیرون داداشم سعی کرد ارومش کنه ولی ول کن نبود اخرش گفت پشیمونم بچه دار شدم بچه میخواستم چیکار!!! انقدر ازین حرفش دلم شکستو ناراحت شدم که حد نداره این که جلوی داداشم حرمت نگه نداشت به کنار اینکه گفت بچه زیادیه نابودم کرد! بعداز 8 سال بجه اوردم بارداری سختی داشتم انصاف نیست یه پدر این حرفو بزنه از دیشب دارم اشک میریزم خیلی عذرخواهی کرد ولی من با وجود کینه ای نبودنم نمیتونم ببخشمش هیجوره دیشب واسه اولین بار جدا خوابیدم اصلا دوس نداشتم کنارش باشم داداشم اینا دیدن این داره داد میزنه رفتن! اخه بخاطر چهارتا دونه کتاب!!؟
هی هم میگه ببخشید ولی دیگه الان به چه دردم میخوره؟ دلمو جلوی داداشم اینا شکست دیشب اومد بغلم کرد دستشو گذاشت رو شکمم گفتم دست به بچه ای که بخاطر بودنش پشیمونی نزن😢😢 حالم خیلی بده نگید چیز مهمی نیست هست بخدا
حس میکنم پدر خوبی نیست دیگه محبتشو نمیخوام ...