سلام در ادامه جریانات تاپیک قبلیم دیشب وقتی خبر فوت بهترین دوست شوهرم بهش رسید خیلی حالش بد شد رفت تو اتاق گریه کرد گفت خدایا خسته شدم 7تا مرگ رو به چشمم دیدم هر بار این زخم دلم میخواد التیام پیدا کنه دوباره تازه میشه دیگه بریدم جون منم بگیر
منم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم رفتم تو اتاق قهر ریختم دور و بغلش کردم چون واقعا طاقت ندارم گریشو ببینم باهم گریه کردیم نیم ساعت باهم گریه کردیم تا حالمون بهتر شد
شوهرم بعد از گریه مهربون شد باهام آشتی کرد آخه دو شب پیش برا اولین بار واسه عذرخواهی پسم زده بود ولی یهو دیشب باهام آشتی کرد دستمو بوس کرد و بهم گفت واقعا ازت ممنونم تو این حال بد واقعا یه بغل نیاز داشتم که تو اون بغل گریه کنم دیشب وقتی این کارو کردی حس کردم یه غمگسار دارم من پیش مادرم گریه نمیکنم چون تو این مدت بعد از فوت بابام و عموم حالش خوب نیست و غصه میخوره. دیشب واقعا احساس کردم یکی هست که تو این دنیا دوسم داره و بخاطرش انگیزه واسه ادامه دادن زندگی داشته باشم اونم تویی
بعدش شوهرم پاشد رفت کیکی که خریده بودم رو آورد برید با هم خوردیم و کادویی که براش خریده بودم واسه دلجویی آورد خیلی خوشحال شد باز دستمو بوس کرد.
یه بغل کردن باعث آشتی بین ما شد
امیدوارم این زخم دل شوهرم التیام پیدا کنه