2777
2789
عنوان

اون روز سرنوشت ساز زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 2730 بازدید | 75 پست
یعنی پدر و مادرت چیزی بهت نگفته بودن؟ مگه میشه آدم بخوابه بیداربشه لباس نامزدی بکنن تنش؟؟

نه هیچی نگفتن حال خراب منم بعد این همه سال به خاطر اینه

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
😳😳حقیقتش تا اخر فکر کردم یه توضیح منطقی هست مثلا طرف فراموشی گرفته الان سنش بیشتره !!!با تشکر از د ...

خیلیا اینطوری شدن. حتی من کسیو میشناسم گفتن دیگه حرف زدیم برو دختر رو بگیر بعد طلاق میگیری.. از اشناهای خودمونن... بعدش طلاق گرفت و رفت با یه خانم دیگه ازدواج کرد... اون خانم دوست مامانمه

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

یعنی وقتی  بیدار شدی نمی دونستی  چنین چیزی برات چیدن؟ بدون اطلاع شما چطوری اومدن خونتون عم ...

ظاهرا پدرومادرشم خبر نداشتن فقط عمه مطلع بودن 😳😳

از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را  (فروغ فرخزاد )
خیلیا اینطوری شدن. حتی من کسیو میشناسم گفتن دیگه حرف زدیم برو دختر رو بگیر بعد طلاق میگیری.. از اشنا ...

اون ممکنه اما اینکه صبح پاشی ببینی همه دارن برات تدارک عروسی میبینن حتی رفتن لباس خریدن خودت ومامان بابات نمیدونیین خیلی عجیبه 

از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را  (فروغ فرخزاد )
😳😳حقیقتش تا اخر فکر کردم یه توضیح منطقی هست مثلا طرف فراموشی گرفته الان سنش بیشتره !!!با تشکر از د ...

نه بابا مامانم سنشون اون موقع کم بود مامانم ۳۱ سالش بود بابام ۳۲ سالش ولی چون ما طایفه ای هستیم برای ازدواج دختر باید برن پبش بزرگ فامیل اجازه بگیرن خاستگاری کنن اما برا من چون بزرگ فامیل پدر بزرگم بود همون جا خاستگاری کرده بودند آقاجون گقته بود دخترم بمیره از خاکه زنده باشه از شما منم هیچ منم برگ چقدر حتی زحمت نداده بودم با یه گل و شیرینی بیان خاستگاری 

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
یعنی وقتی  بیدار شدی نمی دونستی  چنین چیزی برات چیدن؟ بدون اطلاع شما چطوری اومدن خونتون عم ...

اصلا همون روز صبح پدر بزرگم به بابام خبر داده بود بابام هم محال بود روی حرف خدا رحمت کنه پدربزرگم حرفی بزنه

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
نه بابا مامانم سنشون اون موقع کم بود مامانم ۳۱ سالش بود بابام ۳۲ سالش ولی چون ما طایفه ای هستیم برای ...

اخه مگه ممکنه !!! اصلا همه موافق یه میوه خانواده ات نمیخواستن بخرن ؟لباسو اندازه کی خریدن ؟ مگه میشه تا این حذ بچه برای خانواده اش بی اهمیت باشه اونم یه دختر هنرمند نقاش ،اصلا حرف شما درست خیلی یواشکی کارا رو کردن بدون نطر شما شما مریض بودید شب قبلش صبح مامانتون ول کرده بود رفته بود انگار نه انگار بچه مریض بوده بی خبرم میخوام به زور شوهرش بدم 

از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را  (فروغ فرخزاد )
یعنی وقتی  بیدار شدی نمی دونستی  چنین چیزی برات چیدن؟ بدون اطلاع شما چطوری اومدن خونتون عم ...

خوب چون مریص بودم عمه ام آمده بود کمکم ژوژمان داشتم اتاقم منفجر شده بود نمیدونم چطور جمعش کرد

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

ببین اگر همسرت مرد خوبی هست و دوستت داره و مشکل خاصی نداره به چیزهای اعصاب خورد کن فکر نکن و به این فکر کن که از آخرش که باید ازدواج میکردی حالا چند سال زودتر این اتفاق افتاده شاید برات خیلی شوک بود ولی در حال حاضر شرایط خوبی داری

 من یه پسری رو دوست داشتم و خانواده ام قبول نکردن و همسرم تو همون زمان اومد خواستگاری و من اصلا نمی خواستم و مامانم همش با زبون گرم منو رام میکرد حالا بذار بیان ببینیم اصلا کی هستن اومدن خواستگاری من گفتم مامان نه نمی خوام باز گفت حالا بذار پسره تنها بیاد با هم حرف بزنیم اون شب استرس داشتی و خوب نفهمیدی خلاصه همش منو با زبون جلو می برو انگار خواب می دیدم و فکر میکردم به هم میخوره خلاصه ازدواج کردم و تا مدتها به فکر پسری بودم که دوستش داشتم ولی شوهرم بسیار بسیار بهتر از اون کسیه  که من میخواستم الان سالهاست ازدواج کردیم و سه تا بچه داریم اوایل سخت بود ولی من نذاشتم  کسی بفهمه درون من چی می گذره همیشه میگم خدا رو شکر خدا خودش برای من بهترین گزینه رو آورد و هر کس ما رو می بینه می فهمه که چقدر خوشبختیم  و همدیگه رو دوست داریم

حالا که سرنوشت برای شما اینطوری رقم زده پس ناراحت نباش و از زندگی لذت ببر

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز