2777
2789
عنوان

اون روز سرنوشت ساز زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 2731 بازدید | 75 پست

لایک

هیچ کس اشکی برای مانریخت هرکی بامابودازما گریخت چندروزیست حالم دیدنیست حال من ازاین وآن پرسیدنیست گاه برزمین زل میزنم گاه برحافظ تفال میزنم حافظ دانافالم راگرفت یک غزل امدکه حالم راگرفت مازیاران چشم یاری داشتیم خودغلط بودانچه میپنداشتیم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بقیه پشت سرمون همچنان جیغ و سوت می‌زدند و هلهله می‌کشیدند دست می‌زدند و می‌رقصیدند که یهو صدا ارکستر بلند شد و همه از ذوق جیغ میکشیدن پسر خالم رفت نشست روی کاناپه اما من همچنان سر پا بودم دورم خیلی شلوغ بود دوست داشتم روی مبل دیگه بشینم یهو خالم دستم و کشید نشوندم کنار پسر خالم روی کاناپه فقط زمینو نگاه می‌کردند گاهی مهمونا رو انگار به‌جز دوتا کس دیگه‌ای ننشسته بود همه درحال رقص بودند گرمای تن پسر خالم که بهم میخورد حالت تهوع بهم دست داده بود حس میکردم نشستم کنار یه غول خدایا چقدر بزرگ شده بود شاید هم از قبل این‌قدر بزرگ من متوجه نشده بودم یه‌لحظه چشمم به دستش افتاد چقدر بزرگ بودن انگار تازه اولین باری بود که متوجه شده‌اند خودم چقدر ریزه میزم من قدم حدود ۱۵۷ بود ۴۷ کیلو وزن داشتم به‌نظر خودم خوب بودم اما الان کناره مرد که قدش حدود ۱۸۲ بود و از نزدیک صد کیلو بود خیلی کوچولو و ریزه میزه به‌نظر می‌رسیدم از این مقایسه حالم بد می‌شد از یه طرف دیگه ضعف داشتم گیج و منگ بودم دلم می‌خواست جیغ بزنم همه ساکت بشن اهنگ قطع بشه همه برن خونه‌هاشون دلم می‌خواست برم تو اتاقم آب‌نبات‌چوبی بخورمو نقاشی بکشم بعد چندتا از دخترای فامیل دور منو پسرخاله جمع شدن که مثلا ما رو بلند کنن باهاشو برقصیم ولی من بلند نشدم اصلا حالم بد بود میخواستم هم نمیتونستم با خودم گفتم بزار بلند شم همه چیو به هم بزنم ولی نای بلند شدنم نداشتم خالم فهمید حالم بده اومد نزاشت دیگه بهم گیر بدن واسه همین بود عاشقش بودم همیشه زودتر از همه حتی مامانم درکم میکرد دلم نیومد آبروش رو جلو فامیل شوهرش ببرم نگاهش کردم تو دلم گفتم خاله تو چقد مهربونی چرا انقد دوست دارم حیف نمیتونم قبول کنم عروست بشم زمان کند میگذشت ولی بلاخره گذشت نمیدونم چقدر گذشته بود که اهنگ قطع کردن وقت دادن حلقه بود خلعت عروس که مثلا من بودم راستش هیچ حسی نداشتم نه ناراحت بودم نه خوشحال نمیدونم خالم از تو کیفش چند تا جعبه آورد چید توی یه طبق تزیین شده بعد هم چند تا چمدون تزیین شده و طبق تزیین شده آوردن چیدن وسط اتاق بعد که فیلمبردار فیلم گرفت نگار دختر خالم که خاهر شوهر بزرگم بود رفت طبق طلا ها برداش با صدای بلند  هدیه ها رو اعلام کرد اول همه انگشتر رو گفت بعد داد دست پسر خالم که دستم کنه تمام بدنم یخ کرده بود فکرشو کردم که قراره دوباره دستش بخوره دستم همه منتظر بودن خدایا توی چه مخمصه ای گیر کرده بودم دلم میخواست فرار کنم با اکراه دستم رو بردم جلو وقتی دستم رو گرفت اصلا نگاه نکردم خدایا چقد دستاش داغ بودن حلقه رو دستم کرد سریع دستم رو کشیدم عقب حالم از خودم به هم می‌خورد تو دنیای دیگه ای بودم بعد که دیدم برام دستبند خریدن دیگه واقعا درمونده شده بودم فقط گفتم خدایا دیگه نه که دیدم مادر شوهر جان خودش اومد جلو دستبند رو از نگار گرفت و انداخت دستم البته گوشواره و گردنبند رو هم خودش برام انداخت بعد خم شد بغلم کرد همزمان منم بلند شدم بغلش کردم و بوسیدمش دلم میخواست تا ابد بمونم تو بغلش چقدر آرامش گرفتم کنار خالم راستی مامانم کجا بود بابام که میدونستم کنار آقایون تو حیاط هست بعد نگار دونه دونه خلعت ها رو معرفی کرد داد دست مادر شوهرم انم همه رو می‌آید رو میز جلو مبلی میز دیگه کامل پر شده بود بعد هم نوبت رسید به خلعت بقیه فامیل دیدم مادرم کنار مادر شوهرم وایساده مادر شوهرم با احترام خلعت هارو به مادرم میداد مامانم هم دونه دونه ازش می‌گرفت و تشکر میکرد خلاصه این مراسم مسخره تموم شد دوباره شروع کردم به زدن و رقصیدن البته این به این دفعه آقایون آمده بودند داخل همه داشتند باهم می‌رقصیدن شوهرم هم بلند شد بود و داشت می‌رقصید حالم خیلی بهتر شده بود پسر عمو های شوهرم اومدن دستمو گرفتن تا باهاشون برقصم راستش نمیدونم چرا با اینکه اونا غریبه بودن از اینکه دستم رو گرفته بودن حالم بد نشد البته ما رسم داشتیم تو عروسی دست بگیریم ولی من فقط با پسرای فامیل نزدیک دست میگرفتم هیچ وفت با غریبه ها دست نمیگرفتم خلاصه یه کوچولو با پسر عمو های شوهرم و شوهرم رقصیدم سریع اومدم نشستم ولی اونا ول کن نبودن یه کم بعد مامانم اومد سراغم گفت مامان پاشو بیا کارت دارم بعد بردم تو اتاق دیدم غذای تازه گذاشته بود رو میز گفت مامان بیا بخور الان از حال میری خواستم دهنم رو باز کنم نمیدونم چی ولی همه حقیقت رو بگم غر بزنم داد هوار کنم یهو چشمم به چشمش افتاد نگاهش مرده بود انقدر غم تو چشماش بود که با اون لبخند بزرگ الکی روی لبش نمیشد مخفیش کنه گفتم مامان میل ندارم خواست چیزی بگه ولی بغض گلوشو گرفته بود صداش در نیومد بغضش رو قورت داد قاشق رو برداشت زد توی برنج آورد جلو دهنم حالا حتی اون لبخند الکی هم رو لبش نبود اشک توی چشماش جمع شده بود میدونستیم اگه هر کدومون یه کلمه حرف بزنه دیگه نمیتونیم جلوی گریمون رو بگیریم فقط دهنم رو باز کردم مامانم قاشق رو گذاشت تو دهنم  قاشق رو ازش گرفتم مامانم بدون کلمه ای حرف از اتاق رفت بیرون نشستم لب صندلی نمیتونستم حتی غذای توی دهنم رو بجوم درک اون موقعیت برام سخت بود نمیخواستم گریه کنم نمیخواستم ضعیف باشم اگه قرار بود به تصمیمی که گرفتم تا آبرو ریزی نکنم باید خودمو کنترل میکردم رفتم جلوی کمدم دیدم کیف جامدادیم اونجاست با یه مقوا برداشتم شروع کردم به نقاشی دوای هر درد نقاشی بود هم غذا میخوردم هم نقاشی میکردم یهو در اتاق باز شد 

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

یهو در اتاق باز شد دیدم الی اومد داخل گفتم الهام چی شده گفت مهمونا دارن میرن تو داری نقاشی میکشی خدا بهت یه عقل سالم بهت بده پاشو بلند شدم رفتم بیرون تقریبا نزدیک غروب بود همه داشتن حرف میزدن دیگه آهنگ قطع شده بود و کسی نمی رقصید پسر عمو های شوهرم همه پولای شاباش رو جمع کرده بودن اومدن بهم دادن و تبریک گفتن بعد کم کم همه خدا حافظی کردن رفتن قرار بود پسر خالم بمونه خونه ما البته بقیه میگفتن رسمه که بیچاره خودش خجالت کشید دو دقیقه نشد اونم رفت فقط مونده بودن فامیلای خودم مردا کم کم داشتم میومدن داخل خواستم برم لباسم رو عوض کنم که دیدم بابام داره میاد دیگه دلم نیومد برم نگاهش کردم نمیدونم تو دلش چی بود نمیتونستم از تو چشماش چیزی بفهمم اونم اومد طرفم نگاهم کرد پیشونیم رو بوسید بعد بغلم کرد منم محکم بغلش کردم طوری که انگار هیچ وقت نمیخوام از تو بغلش جایی برم بعد مردا بابامو صدا زدن اونم مجبور شد بره و منم دوباره رفتم تو اتاقم با همون لباس ولو شدم رو تخت و تا فردا صبح دیگه چیزی یادم نیست مامانم گفت صد دفعه خواستم لباست رو عوض کنم ولی نمیزاشتی


دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

اون روز گذشت و سر نوشت من برای همیشه عوض شد نمیدونم خوب یا بد ولی هنوز سنگینی تحمیلی که بهم شده رو دوشم سنگینی میکنه

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
اگه سرنوشتتو ساخته که دیگه حس حنثی نیست حس قویه از انتخاب عالیه

انتخابی در کار نبود حتی آقا جونم به بابا مامانم نگفته بود اون روز رو برای نامزدی من در نظر گرفته هنوز بابام راجع به اون موضوع حرف نمیزنه 

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
عجب.... یعنی زورکی و بیخبر از همه جا ازدواج کردین؟ اخه چرا این وسط ها گرفتی خوابیدی؟ خب میرفتی سراغ ...

نمیدونم تازه پارسال از مامانم پرسیدم چرا این کارو باهام کردن اونا هم نمیدونستن من مخالفم قرار بود خاله کوچیکم باهام حرف بزنه بعد رفته بود از زبون من گفته که من راضیم

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

😳😳حقیقتش تا اخر فکر کردم یه توضیح منطقی هست مثلا طرف فراموشی گرفته الان سنش بیشتره !!!با تشکر از داستانتون باورم نشد

از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را  (فروغ فرخزاد )
ای خداااا😭 حالا مرد خوبی هست؟ 

خوب هنوزم هم کاملا با هم در تضادی یعنی هیچیم مثل هم نیست ولی خوشبختیم خیلی تلاش کردیم تا تونستیم توی زندگی موفق بشیم و با هم کنار بیایم

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792