اخرین شب حسی نداشتم
چون نمیدونستم قراره چی بشه
راحت خوابیدم
صبح بلند شدم
مامانم برام دوتا نیمرو درست کرد
نمیدونم چراعجیب بهم مزه داد
یه شگم سیر خوردم ویه چایی
یه حس غریبانه ای داشتم...
بعدشم شوهرم اومد ورفتیم ارایشگاه و....
ابن اخرین صبحانه من خونه مامانم بود
تا الان که پنج سال میگذره ومن اجازه ندارم تنها برم خونه خودمون و شب رو اینارو بمونم
درحسرت خونمون دارم میسوزم😢
استارتر نمیدونم چرا این تاپیک رو زدی ولی الان دارم به پهنای صورتم اشک میریزم
توروخدا دعا کنید مشکلاتم حل بشه