امروز وقت خیلی مهم دکتر داشتم بعدشم میخاستم با شوهرم برم خرید. منشی دکتر زنگید گفت دو هفته بیا در حالی که من وضعیتم اضطراریه. اعصابم خورد شد نشستم دو ساعت گریه کردم. شوهرمم شیفت شب بود خابیده بود. بلند شد ناهارشو خورد فیلمشو دید گفتم میخاستیم بریم بیرونا اماده شم؟ گفت ول کنا
گفتم اخه قول داده بودی خندید گفت من حالا یه زری زدم
منم یکم بهونه گرفتم دیدم اهمیت نمیده پاشدم اومدم یه اتاق دیگه گریه کردم دوش گرفتم فیلم دیدم خابیدم.
شامم نپختم.
ساعت هشت بود بیدار شدم دیدم رفته خونه مامانش
منم غذا اماده داشتم تا گرم کنم دیدم اومد. واب سلامشم ندادم هرچی حرف زد شیطونی کرد محلش ندادم. شیفت شب بود رفتنی گفت من دارم میرم منم یه خدافس سرد گفتم در حالی که هرشب بدرقش میکردم. ولی دلم طاقت نیورد پاشدم براش صدقه گزاشتم