تا پریشب که گفت دیگه خسته شدم اخرمون که معلوم نیست ن بابای من ب ازدواجمون راضیه ن بابای تو خیلی دوستت دارم ولی باید دل بکنیم میدونم نمیتونی بخاطر همین بعد از این دوست معمولی باشیم که کم کم بتونی دل بکنیم
اون حتی میخواست بدون پدرش بیاد خاستگاری و میگفت بابامم وقتی ببینه من خوشبختم اشتی میکنه
که یهو اینجوری گفت تا 4 صبج با هم حرف زدیم و اخرش هی اصرار کردم نخابه که عصبی شد و گوشی و قطع کرد دیگه زنگ نزدم الانم گوشیش خاموشه
کرونا گرفته بود و الان نمیدونم حالش بد شده که نتونسته گوشی و روشم کنه یا خودش نخاسته؟