من ازدواج اولم اینجوری بودم با اینکه جوونم بود اما فک میکردم با کلفتی براش عزیزتر میشم، کم کم شد وظیفم و کم مونده بود لباس زیراشم بده من، شوهر احمقمم میگفت وظیفته، اینجور مردا بچه ننه هستن و از مادرشون میترسن، من که جدا شدم ولی خدا به داد تو برسه قشنگ میفهممت😟
صبــر اوج احترام به حکمت خداست، صبور باش چیز های خوب زمان میبرن
فقط سیاست باید داشته باشی..اینا ک فهمشون همینقدره توخودتم بکشی اینا همینن...شوهرتم فرمانبردار مادرش پس بهتره با مادرش صمیمی باشی ب ظاهر البته..و بهش بفهمونی ک نمیتونی حتی ب شوهرت...ی روز بگو کمرم ی روز بگو پام....بارداریتو بهونه کن بگو درد دارم و ازینحرفا...جلو شوهرت خیلی محترم باش با مادرش و کار کن پشت سرش عذرتو با خوبی از مادرش بخواه و بگو نمیتونی
خودتو بزن به مریضی زنگ بزن بابا مامانت بیان ببرنت دکتر ، به بابات بگو به شوهرت اعتراض کنه بگه دکتر گفت از بس کا کرده لک بینی داره، یه بار خانوادت اعتراض کنن شوهرت میشینه سر جاش