دوروزپیش زنگ زدبه شوهرم گف معدم دردمیکنه منم یه دکتر بهش معرفی کردم گفتم برواونجا بعددوساعت برادرشوهرم گف مامانم بابابام رفتن دکتر منم زنگ زدم به پدرشوهرم گفتم رفتین دکتد چی شد و...بعددیروزابمیوه گرفتم رفتم عیادتش نشستم دراز کشیدسرشم با پتوکشید گف رفتنی آبمیوه ای ک آوردی وببر خودمون داریم منم پاشدم اومدم😐شوهرم همش پرسید رفتی اونجاچیکارکردین چه حرفی زدین منم نمخواستم بگم ولی اونقد پرسید گفتم بهش برگشت گف حتما قهره که چرا بهش زنگ نزدی😐😐😐😐😐😐