خیلی ناراحتم دیروز ظهر مادر شوهرم اینا دعوتم کردن ک بریم صحرا باهم بیرون دختر اون یکی خواهر شوهرم هم سن خودمه من اونجا با کسی راحت نیستم اوناهم هی میرفتن ی طرف دیه همش پچ پچ میکردن من اصلا ناراحت نشدم ولی بعدش اومدن نشستن نمیدونم چیشد شوهرم از قیافم تعریف کرد گف چشمای خانوم خودم نازه و هیچ نقصی ندارع خانومم گف بلکه خودت بگی کلا بعضیا هستن چشماشون درشته ولی بُقه در حالی ک من اینطور نیس خیلی دوس داره حرصمو دربیاره ولی توجه نمیکنم شبم همش هی میومد با دختره عکس بگیره ک حرصمو دربیاره ولی من اصلا توجه نمیکردم مهم نبود برام خیلی ازش بدم اومد بخدا من اینقدر خوش رفتارم باهمشون ازمم تعریف میکنن ولی نمیدونم اینو چیکار کنم دلم اروم نمیشه زهرمو بهش نریزم بگین چکنم 😤😭😭