داستان #قاصدک🍃🍃
#قسمت_اول-بخش اول
قاصدک ..
سال 76
کنار خیابون نزدیک چهار راه ایستاده بودم و به ماشین هایی که رد میشدن نگاه می کردم بازم مثل همیشه امیدوار بودم تو یکی از اونا مامان یا بابام رو ببینم ..
همیشه اون لحظه ای رو که ممکن بود با اونا مواجه بشم رو پیش چشمم مجسم می کردم و نمی دونستم بعد از این همه سال منو می شناسن یا نه ,,
ولی من اونا رو خوب به خاطر داشتم ....چون هر روز و هر شب بهشون فکر می کردم ولی هرگز از اینکه ترکشون کرده بودم پشیمون نشدم ، حتی تو بدترن شرایط ....
چشمم افتاد به امید که از اونطرف خیابون داشت میومد ..
با لبخندی که همیشه برای من شیرین بود و دلگرم کننده .. دست تکون داد ..
اون تنها کسی بود که از دیدنش خوشحال میشدم .... تا به من رسید با اون خنده ای که دوتا چال روی گونه هاش میفتاد گفت : چطوری ؟گلات کو ؟
گفتم :فروختم ..تو اینجا چیکار می کنی ؟مگه سر کار نبودی ؟
گفت : چرا باید میرفتم بازار گفتم یکسر به تو بزنم ببینم حالت خوبه یا نه ؟..
دیگه با صالح در گیر نشدی که ؟
گفتم : ولش کن بابا الاغه ,الاغ ..حرف حالیش نیست ..
گفت : یک روز حسابشو می رسم حالا ببین کی بهت گفتم ؟ کم منو اذیت کرد حالا نوبت تو و بقیه ی بچه هاس ..
لعیا خواهش می کنم باهاش کاری نداشته باش تو دختری ,,یک بلایی سرت میاره ..
گفتم : غلط می کنه جرات نداره ....تو نمی خواد کاری بکنی من خودم از پسش بر میام از من بیشتر می ترسه چون می دونه با اقدس طرفه ...
یکم پا ,پا کرد و آهی کشید و گفت : خودم به زودی از این وضع نجاتت میدم غصه نخوری ها ...
من باید برم دیرم میشه اوستام منتظره براش جنس ببرم .... کاری نداری شب می بینمت ..