تورو خدا بام حرف بزنيد جيگرم روز عيدي اتيش گرفته
الانم مامانم ول كرده رفت تو خيابون چون اونم حالش بد بود ولي حقشه
هرچي سرش بياد حقشه
من حمايتي بهش دادم ك لياقتشو نداشت
خانوادگي فكر ميكنن همين ك بهت پول بدن كافيه برات
چرا من بايد اينقدر بي پناه باشم؟چرا بعضي ادما از بچگي بدبختن؟
موقع امتحان رانندگيم مامانمم به داييم گفت يكم با دختر خودت اينم ببر بشينه
رفتيم با داييم شايد ١ ساعت دختر داييم پشت ماشين بود ٥ دقيقه من
حس صدقه داشتم
حس بي پناهي
حس اصافه بودن
حس اينكه حتي هيشكي نيست بهم رانندگي ياد بده
واسه همين بعد از گرفتن گواهينامه هيچوقت پشت ماشين ننشستم
چون متنفرم از هرچي ك منو ياد اين ميندازه ك چقدر تنهام