بی کار سفره نیست؛ بی سفره، عشق؛ بی عشق سخن نیست؛ و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست، زبان و دل کهنه می شود؛ روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد؛ دستها در بیکاری فرسوده میشوند؛ و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غار رخ پنهان میکند. (جای خالی سلوچ، محمود دولت آبادی)
خب مطمین شدم خودتی. مشکلش چیه که نمیگی ثنایی؟ برام عجیبه. من این مدت پیگیر احوالت بودم، امیدوارم با همسرت به صلح رسیده باشی. اگه دوست داشتی بازم بنویس.
بی کار سفره نیست؛ بی سفره، عشق؛ بی عشق سخن نیست؛ و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست، زبان و دل کهنه می شود؛ روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد؛ دستها در بیکاری فرسوده میشوند؛ و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غار رخ پنهان میکند. (جای خالی سلوچ، محمود دولت آبادی)