پسر عمم را چند سالی از خواهرم بزرگ تر بود
خواهرم به پسر عمم پیام میده و میگه دوستت دارم
کاش هیچوقت اینکارو نمیکرد
اونم که از خداش بود
ی دختر خوشگل که همه از قیافش تعریف میکردن
از خانواده ایی که همه از خداشون بود باهاشون ازدواج کنن
اینارو واسه تعریف ازخودم نمیگم بچه ها
ی روز واسه یکسری مامانم میره شهرداری
و میگه میخام فرماندار اون شهر رو ببینم
خلاصه بزور میره داخل
و میبینه که فرماندار همون آقایی خوبی هست که اولین صاحبخونه ما بود
بابای محمد و مرضیه
اونم مامانم رو میشناسه