بعد یک سال عقد و توخونه بودن گفتم برم یه کاری پیدا کنم که خوب باشه هم اینکه ابن جاری گه خیاط همیش پز میده اینو دوختم هنر داره منم از تحصیلاتم استقاده کنم همسرم هم گفتن که جلو پیشرفتتو نمیگیرم
تو یه مدرسه کار پیدا کردم ، دوهفته نرفته بودم خونه مادرشوهرم وقتی رفتم گفتن کجایی نیستی گفتم یه جای مشغول شدم معلم شدم به مادرشوهرم گفتم
جاریه از پشت گفت غیر انتفاعی؟ گفتم بله، گفت چیزی نیست که زندایی هم رفته گفتن بیا زندایی خودش نرفته، منم گفتم من که یک سال نوبت بودم و به زور مصاحبه رفتم
گذشت و چند روز بعد میخواستم مدرسه برم صحبت در مورد جامعه و بی پولی و اینا شد ،منم گفتم منم بخاطر این شرایط تصمیم گرفتم کار کنم
مادرشوهر گفت تو اولین عروسی هستی که سرکار میری ،اگه از اول میدونستیم سرکار میری نمبگیرفتیمت چندتا خاستگاری رفته بودم دختر سرکار میرفت گفتیم نه، گفت البته من دخالت نمیکنم هرچی زن و شوهر خودتون تصمیم میگیرین
اما به نظرم کار زنو شکسته میکنه
خودمم قبول دارم حرفشو، اما بیشتر انگیزم خفه کردن این جاریه خود بین هست که جلو همه یه نفرو خراب میکنه تا خودشو بالا ببره