من و مادر شوهرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم و شوهرم هم کم دسته چون طلبس من یه مشکل اساسی با مادر شوهرم دارم ...همیشه بهم میگه تو عین دخترم میمونی ولی برام اونجور که باید مادری نکرده و بین من و بچش فرق میزاره ....فقط از لحاظ لفظی و دهانی بهم میگه دخترم ولی وقت عمل کردنش که میرسه پا پس میکشه و بارها از اینکه بین منو بچش فرق میزاره زجر کشیدم و میکشم و باووجود اینکه بخاطر پسرش اومدم یه شهر غریب هوامو نداره و درکم نمیکنم وقتی اینجوری میشه من خیلی دلم بیشتر برا مادر خودم تنگ میشه ومیزنم زیر گریه😭😭😭😭و بیشتر این دوری و غربت عذابم میده ....پنج روز پیش که روز پدر بود رفتیم خونه مادر،مادرشوهرم یعنی مادربزرگ شوهرم .اونجا خاله شوهرم بود که لباس فروشه و تو جمع های خانوادگی لباس فروشی میکنه بعد همه خانوما جمع شدن تو یه اتاق و به منم گفتن بیا خب من اولش نخواستم برم چون شوهرم پول نداشت ولی چون بقیه گفتن مجبورا رفتم همینجوری نشستم ی جا و خاله شوهرم داشت لباساشو نشون میداد بعد مادر شوهر چند تیکه هی برا خودش لباس بر میداشت و منم فقط ی جا نشسته بودم و لباسارو میدیدم😭😭😭بعد وسطاش گفت بهم توام به لباسا نگاه کن ببین چیزی خوشت میاد بعد شوهرمم اومد تو اتاق و باهم به لباسا نگاه کردیم و از سه تا تیکه لباس خوشم اومد و خواستم بزارم کنار برا خودم که یهو مادر شوهرم گفت ببین من فقط پول یه تیکشو میدونم بقیشو خودت میدونی منم تااین جمله رو شنیدم حساااابی بهم برخورد دلم شکست خواستم بزنم زیر گریه تو اون جمع و بد جور دلم برا مامانم تنگ شد مخصوصا تو این روزای دم عید چون تا قبل از دو سال پیش که من مجرد بودم هرسال عید مامانم میبرد منو بازار اول برا من خرید عید میکرد و بعد اگه پولی میموند مامانم برا خودش خرید میکرد و آخرش بابام ...خلاصه حسابی خورد شدم و دلم نابود شد و تازه فهمیدم پدر مادرم چی بودن چقدر در حقم پدر مادری کردن و هیچکس نمیتونه مثل اونا برام پدر مادری کنه و چه فرشته هایی بودن...پدر مادرم همیشه بخاطر من از خودشون میزدن و نمیذاشتن من چیزی کم داشته باشم بعد همش میدیدم مادر شوهرم تیکه به تیکه داره لباساشو بیشتر میکنه و منم بیشتر دلم میشکست و میگفتم نگاه کن چقدر به فکر خودشه اصلا مهم نیست براش دم عید و پسرش و عروسش لباس نو ندارن و فقط برا خودش داره میخره و بعد به یه بهانه ای که اون جمع متوجه ناراحتی من نشه دو تیکه از لباسارو پس دادم و یه تیکشو تو کیفم گذاشتم و فوری به شوهرم گفتم بریم بیرون و تا زدیم بیرون های های گریه میکردم😭😭😭
تا الان هرموقع یاد اون صحنه و اون لحظه ای ک دلم شکست میوفتم گریم میگیره و بیشتر دلتنگ مادرم میشم اینقدر دیگه از اون حرکت ناراحت بودم و گریم گرفته بود تا سه روز سردرد بدی داشتم ....خداییش انتظار همچین حرفی نداشتم ...همش دارم به شوهرم میگم مامانت فقط به فکر خودشه خودش نو بپوشه شیک بپوشه و گو بابای پسرش و عروسش که پول ندارن لباس بخرن😭😭😭😭😭😭
دیگم از اون روز اینقدر حس بدی بهش پیدا کردم که نه دیدمش و بلکه تو عملش متوجه شدم دیگه هیچ رابطه مادر و دختری بین اونو من وجود ندارد و نخواهد داشت😭😭😭
بیایین راهنماییم کنید تروخدا لطفا