اره
یکی از فامیلا با دختره قرار گذاشته بود که من میام خواستگاری اما شماها نه بگید
البته بخاطر خود دختره چون پسر بهش گفته بود حسی بهت ندارم هربار بهم زدهبود دختره با گریه و ...برگردونده بود تا اینکه گفته الان دیگههیشکی نمیاد سمتم باید بیای خواستگاریم...پسره هم میگه میام اما رد کن
خانواده دختره رد نمیکنن الان عقد کردن و پسره میگه من گفته بودم نمیخوامت و میام فقط رد کن تا مردم بدونن دیگه تو و من باهم نیستیم و تو بتونی راحت ازدواج کنی.پسره گفته من خودم کوچیک میکنم واسه خاطرت تا حدف و حدیثا تمومشه.....الانم جنگ جهانیه خونه پسره که ادامه بده باهاش و پسره زیر بار نمیره میگه حسی ندارم بهش