تو شهر ما یه دختری روز عروسیش بردنش آرایشگاه از آرایشگاه فرار کرد رفته بود مشهد با عشقش
میگفتن خونواده هاشون شیون میکردن خونواده دوماد قابلمه های غذا رو خالی کرده بودن رو زمین محشر شده بوده
عروس به آرایشگر میگه صبحونه نخوردم برم کیک بیسکویت بخرم بیام گول میزنه میره دم ظهر آرایشگر به دوماد خبر میده عروس رفت نیومد
بعد از یکماه خونوادش رفتن آوردن دادنش به عشقش حالا عشقش یه پسره کولی بود ولی دوماد پسر خالش بود