یه روز نشستموباخودم فکر کردم..
من باید قوی بشم نباید بذارم دردا و رنجهای گذشته بشه یه عامل بازدارنده تو زندگیم..
درسته من اذیت شدمورنج کشیدمو دیگه اون ادم سابق نمیشم..درسته
ولی باید یه راهی پیدا کنم ک یجوری این زخما رو تبدیل کنم به پلن مثبت واسه گرفتن قدرت و جسارت بیشتر...باید روحمو بازسازی کنم.. من آنیدو دوست دارمو اون لایق بهتریناست..اگر کسی عاشقش نیست خودم که هستم...
و من،هر روز جنگ و جنگ و جنگ
وقتی فکر بازدارنده ای به ذهنم میومد ،چشمامومیبستمو زووووررر وارد مغزم میکردم تا سرکوبش کنم
مغز من بودو هزاران هزار فکر بازدارنده ک توی نورون های مخم لونه کرده بودن
کارم خیلی سخت بود..ولی بخاطر آنید..که اینطور بی رحمانه شکست،باید انجامش بدم.
آخ.... خیلی اون فکرای بازدارنده موفق میشدن،یکمم من... دوباره و دوباره..فشارمغزی و سعی
آنید احساساتت رو هم میخوای دستکاری کنی؟
نه..دست به اطلاعات اون قسمت نزن
اونارو ولکن.
نمیشه اخه اکثر فکرای بازدارندت اونجا و بین اونا لونه کردن..
احساسات خودش عامل بازدارنده اصلیه..
ولشون کن