بعد از یکسال وقتی واسه یه مراسمی رفته بودیم شهر قبلی،
من کاملا ریلکس و عادی کنار خانومای همسایه قدیمیمون و دوستام وایساده بودمو تعریف میکردیم
یکلحظه چشمم دانیال رو از دور دید و بدون اینکه بخام یا حالم بد باشه،اشکام سرازیر شد و جلو همشون گریه کردم
من کنترل زیادی رو خودم داشتم همیشه
ولی اون لحظه تو یکثانیه رسوا شدم و بی انکه بخام اشکام سرازیر شدن
و با دروغواینا بقیه رو قانع کردم ک واسه یچیز دیگه گریه میکنم...
مرجانم منو دید
و بعدش اومد کنارمو گفت باورم نمیشه داری واسش گریه میکنی و لبخندمیزدو میگف نه باورم نمیشه..
مرجان با پسرعمش نامزدی کرد هنوزم نامزدیه
اصن باهاش رابطه ای ندارم و دوست نیستیم ولی چون باباش دوسته بابامه اگر ازدواج میکرد میفهمیدیم..نکرده هنوز