اون روزا خبرایی میشنیدم..
از اینکه مهسا مچ سینارو در حال کارخیلی بدی گرفته و برای همیشه بهش جواب رد داده
از اینکه سینا کلی خواهش کرده و هیچ نتیجه ای نداشته.. از اینکه مهسا به خواستگار دیگش بله داده و میخواد نامزدی کنه..
سینا...
درسته ک بدترین ناحقی رو در حقم کرد ولی هیچوقت نفرینش نکردمو حقیقتا از اینکه اینجوری شده هم خوشحال نشدم
بهرحال من چیزایی ک نباید بود میشنیدم و عذاب هایی ک نباید بود بکشمو کشیده بودم..
یه روز ک توی اتاقم نشسته بودم،بابام اومد داخل.. و راجب اینکه چرا درس نمیخونمو اینا گفت...
من!!!
با گریه و خواهش و التماس گفتم بابا.. (خیلی واسم سنگین بود جلو خانوادم گریه کنم ولی نتونستم جلوی خودموبگیرم)
بابا....من بهت قول شرف میدم اگر امسال ترک کنی،به هر بدبختیوخدازدگی شده درس میخونم
تو فقط اونو بذار کنار و قوت قلب من باش
کمی بهم امید و خوشحالی بده تا درس بخونم..
گفت من اعتیاد ندارم و هراز گاااهی یه کمی میکشم
گفتم اصلا همون یکم... همون یکم میشه یه دود دو دود  دودورودودود
خندیدو گفت اینطور نمیشه
گفتم پاسخ فیزیولوژیک اعتیاد تو کتابامون هستودرسشوخوندم که میگه افزایش ماده اعتیاد اور طی زمان باید اتفاق بیفته تا نیازهای فضای سیناپسی شخص معتاد رو برطرف و جایگزین کنه...
بی جون نگاش کردم..مات نگاهم میکرد..و خندید
گفت تو باید بگی بابام دکتره
نکه بگی معتاد
گفتم بابا دکتری تاج سری من بهت افتخار میکنم
ولی دیگه اعتیادت چیه
یکم راجب مدت زمان مصرفش و کنترلش روی اون ماده گفتو گفت ک خیلی کم میکشه بعدشم بوسم کرد و رفت
دلم گرفت..از اینکه نگفت نمیکشم
کاشکی اصلا الکی بهم میگفت باشه...تا یکم اروم بشم
بابام خیلی مهربون بود و زحمتکش
و دل مهربونی داشتو همه دوسش داشتن
کارای خیر انجام میداد
ولی چطور صورت بی جون و پراشک منو دیدو حداقل سعی نکرد ترک کنه