شوهر سابق منم اینطور بود، با هم که ازدواج کردیم یه دانشجوی زیر صفر بود، بعد از دانشگاه با هم رفتیم سر کار، ولی حقوق من بالاتر از اون بود، کارت حقوقیم دستش بود و همه ی پولام رو خرجش کردم. وقتی به خودم اومدم که فهمیدم با دخترخاله ش بهم خیانت کرد و من هیچ چیز از خودم نداشتم، خانواده ش هم به خاطر دخترخاله شون از من حمایت نکردن، اونم که روز به روز اخلاقش بدتر میشد، خیلی با خودم فکر کردم، اگه خودم میخواستم طلاق بگیرم دیگه مهریه م هم باید میبخشیدم.
خیلی سخت بود ولی یه مدت سعی کردم باهاش نرم و جهربان باشم تا حداقل بتونم خونه ای(یه آپارتمان خیلی کوچیک) که با پول خودم خریده بودیم به نامم بزنه، البته اونم به چه سختی، از اینور اونور قرض گرفتم و گفتم بهش اون آمارتمان رو بفروش که یه بزرگتر بگیریم و یه وام سنگینم من روش برمیدارم و به خلطر وام باید آمارتمان جدید به نام من میخورد و بالاخره به خاطر طمعش راضی شد به نامم بزنه.
وقتی دیدم حداقل پولام تا حدی برگشته، گفتم جونم و جوونیم که به پای این خائن گذاشتم که دیگه بر نمیگرده ولی دیگه بیشتر از این لیاقت نداره باهاش بمونم چون هنوزم حتی بیشتر هم اذیت میکرد.
خلاصه حقوقم را ازش گرفتم و تقاضای نفقه دادم، چون خودش اقرار کرد که کارت حقوقیم سالها دست خودش بوده، قاضی نفقه ی خوبی برای من تعیین کرد، اینم چون اصلا عادت به خرج کردن مولش برای من نداشت و فقط خرج خانواده ش میکرد، بهش برخورد و تقاضای طلاق داد
اوایل خیلی ناراحت بودم که میخوام طلاق بگیرم، ولی الان میگم اگه یه درصد میدونستم زندگیم اینقد راحت میشه حتما زودتر از اینا خودمو راحت میکردم. نمیدونم شایدم خدا نجاتم داد چون من اون چند سال اول بدون هیچ چشمداشتی و فقط به خاطر زندگیم دو شیفت کار میکردم و پولش رو در اختیار اون میذاشتم ولی نتیجه ش شد پررو شدن و آخر خیانت کردنش.
همه ی حرفا و کارایی که میگی میکنه رو درک میکنم و از نزدیک دیدم.