قبلنا هرچي ميرفتيم مادرشوهرم و خواهرشوهرم اذيتم ميكردن و همش زخم زبون و خرفاي بد ميزدن مثلاً خواهرشوهرم ميگفت تو بايد شوهرتو خيلي دوست داسته باشي كه بچت به ما بره كه خوشگل باشه و مثل شما نباشه،يا ميرفتيم خونشون به مامان ميگفت چرا چايي براشون ميبري ديگه حرأت نداري چايي ببري و يا اينكه نهار خونشون ميرفتيم خودشون مينشستن و همش ظرف برام مياوردن و يه عالمه ظرف بايد ميشستم و خودش ميرفت سر گوشيش
يه بار رفته بوديم مهموني عيد كه دختر خواهرشوهرم كه٨سالشه اومد بهم گفت زن دايي من ميدونم بچه چجوري درست ميشه و بعد شوهرم فهميد و به مامانش گفت كه ببين بچت چي ميگه و بعد كه اومديم خونه خواهرشوهرم زنگ زد بهم كه دخترم از گوشي تو اين چيزارو ديده كه ميگه و دگه نميزارم بياد پيشت و كي ميشه بري از دستت راحت شيم و به برادرم ميگم طلاقتو بده و بعد به شوهرم پيام داده بود خاك تو سرت با اين زن گرفتنت و زنت يه سال بزرگتر از خودته و و مادرش دخترشو ولش كرده رفته دنبال كارش(مامانم معلمه)
و...