صبح رفتم بازار مث همیشه مادرهمسرمم باهام بود بعد از یه لباس زیر فروشی از این ستهای فانتزی خریدم اخه خیلی وقته میخوام بگیرم ولی هربار باهام میاد منم رو مو کردم سنگ و گفتم ازونا میخوام اونم جلو فروشنده گفت این چیه میخری فروشنده هم گفت حاج خانوم جوونه دلش میخواد بعد که اومدیم دوباره گفت این چی بود گرفتی وقتی از خونه نشون شوهرمم دادم گفت چطور روت اومده جلو مادرم بخری بعد ...هستین بگم؟
چیزی نمیگم چون دلم خیلی از این دنیا پره...میخوام ازت هر چی بگم بغضم گلومو میبره...آدم یوقتا از خودش بی حرف باید بگذره...این روزهای آخرو ساکت بمونم بهتره...
📌وقتی به داشتن اعتماد بنفس عادت نداشته باشی اعتماد بنفس بنظرت نوعی مغرور بودنه📌وقتی همیشه منفعل بودی قاطع بودن مثل خشونت به نظرت میاد📌وقتی عادت نکردی نیازهات فراهم بشه اولویت دادن به خودت برات مثل خودخواهیه📌اینو گفتم که بدونی دایره ی امن تو همیشه معیار خوبی برای رفتارت نیست
بعدش گفتم خوب چیکارکنم خودت که نمیبریم بازار وقتی ام خودم میرم مامانت همش هست بعد دوباره الان مامانش میگه این چی بود خریدی به چه دردی میخوره اصرافه منم هیچی نگفتم الان همش توفکرم کاش نمیگرفتم اصلا کار بدی کردم؟