ميدوني يه مدت يه كارايي ميكردم كه روحش تو ارامش نبود سرگردونش كرده بودم تا اينكه اتفاقي با يه خانمي اشنا شدم خيلي متدين بود بهم گفت تو ارامشو ازش گرفتي نميزاري به كاراش برسه اسيرش كردي در حدي بود كه قشنگ حضورش رو كنارم احساس ميكردم
تصميم گرفتم براي ارامشش قران بخونم و اينا
اخرين باري كه ديدمش اومده بود به خوابم براي اونا تشكر كنه ولي دلخور بود