۱۷ سالگی ازدواج کردم دوسال پسره رو پسره رو میخواستم بعد به هیجکس نگفتیم تا روزی که نامزد شدیم اونا گفتن واااای چرا زود شوهرش دادن؟و خیلی ناراحت شدن و گفتن مامان باباش زود شوهرش دادن دختره بیچاره رو گناه داشت بیچاره سنی نداشت😐از همون موقع تا الان ک عروسی کردم هروقت بهم زنگ میزنن انگار دلشون برام میسوزه و همش میگن زندگیت خوبه؟خودتو خسته نکن عزیزم.استراحت کن.درستو گذاشت بخونی؟وای خوبی؟همش ازین حرفا و با ترحم و دلسوزی حرف میزنن😐چیکارکنم بفهمن من عاشق شوهرم بودم😐
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
هر بچه ای منو میبینه میگه خوشبحال بچه تون چقدر مامان مهربونی داره ولی نمیدونن من بچه ندارم کاش خدا نگام میکرد من باردار میشدم و صاحب یه فرزند سالم و زیبا خدایا امیدم به تو هست خودت دستمو بگیر
😐😐عادی عزیزم منم بودم شاید نشون نمیدادم ولی اونا دلشون میسوزه که تو تو سنی که باید به شادیت برسی دادیمسئولیت ی زندگی به دوش میکشی با تموم سختگیاش ی کم سنت برایرتنمل بار مشکلات کمه حس ترحمشون واسه اینه وگرنه فک نمیکنند بدبخت شدی