من ۱۱ سال ازدواج کردم ی بار نشده پدرشوهر مادرشوهرم بدون زنگ زدن بیان خونمون. حالا هفته پیش خونمون شده بود بازار شام یعنی اصلا ی وضعی بود.منم لج کرده بودم که دیگه تمیز نمیکنم ی عصر دیدم خونمون در میزنن در رو باز کردم دیدم ای داد پدر شوهر و مادرشوهرمن تازه میخواستن بیان تو خونه. منم دیدم کاری نمیشه کرد به مادرشوهرم گفتم همینجا بمانید تا خونه رو جمع کنم حالا دخترم هم هی می پرید بیرون میگفت نیایید خیلی کثیفه خونه. بعدم که اومدن داخل دخترم همش میگفت وای چقدر نمیره خونه. خدا رو شکر اون روز ظرفها رو شسته بودم
دیگه الان همش تمیز میکنم از استرس اینکه نکنه دوباره بیان. کلا همینکه خونه بهم می ریزه حس میکنم مادرشوهرم پشت دره