خدایا من از نفرین بدم میاد ولی دیگه از سرمم رد شده این چه فامیل بدی بود بما دادی؟ این فامیلای از خدای بی خبر چرا باید هر وقت خوشی یه ذره میخواد بیاد سمتمون با یه زنگ چنان همه چیزو بهم بزنن که کلا وقتی خوشحالی خانواده هارو میشنویم حسرت بشینه تو نگاهمون؟ خسته شدیم خدا
اون از عمه ی بی درک و فهمی که هربار اسمش تو خونمون میاد نصف گوشت تن ما میریزه اون از عموی مرحومم که اسمشم بیاد تو شیش تا سوراخ موش باید قائم بشیم اون از عموی پیرم که لازمه که بگه انگشت پام خورده به مبل کل خونه ما میشه میدون جنگ اون از زن عموی دهاتی بی فرهنگ که وقتی حتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه مگه من و مامانم چه گناهی کردیم؟ چرا هر چقدر من انعطاف پذیرتر میشم بدتر میشه؟ منم نوجوونم منم غرور دارم منم دلم میخواد تو یه محیط آروم درسمو بخونم چرا خانواده ی پدرم با وجود اینکه دختر عمو و پسر عموهای خانواده ی مادریمن انقد باهاشون فرق دارن؟ چرا یه رحمی به ما نمیکنن؟ به خاطر همین چیزا بود که هزار کیلومتر خونمونو ازشون دور کردیم ولی بازم درست نشد بازم با یه تلفن خونه ی ما میریزه بهم و همیشه من و مامانم در معرض ترکشاییم 💔💔