ی ماه دیگه یساله ازدواج کردم باکسی ک از صفرشروع کرده بودو خونواده ای نداشت پشتش ک من نمیدونسم خونوادش اینقدر بیتفاوتن فقط نسبت بشوهرمن با کمک خودم از خرجی ک نکردمو بسختی گزروندم باکمک مامانم بهش کمک کردخونه خرید حتی زمان عقدم یاسرکاربود خوردخوراکش پیش ما خونوادش هیچ خبری ازش نداشتن جز توقع ک بهشون کمک مالی کنه باوجودی ک میدونسن چیزی دسش نیس وام ازدواجمو بهش دادم همه وسایلای خونه رو ک مامانم بی سرپرست بود قسطی واسم خریدم چ بزرگ چ کوچیک همه چیی....این مدت هم همه مخارجمونو مامانم میداد تاحالا ک خاسیم ماشین بخریم هیچی توخونمون نبود بقیش پایین مینویسم
یکم پول کم داشتیم باز بحص خونوادش اومد وسط ک میخاد ی چیزی ب باباش کمک کنه منم گفتم ازهیچیم خبر نداره هرچی هس واسه اون پسراشونه ولی تو چی من هیچی تو خونم نیس واجبب بری ب اونا ک هم دخترش سرکاره هم زنش میره سرکار بدی و میگه ک اره مگه پدرمادرم نیس میدونم اونا منو نمیخان ولی اونا مامان بابای منن من ک باید بخامشون حالا من خیلی ناراحتم چرا هیچی توفکر من نیس هرچی میشه
میگه خاهرم برادرم رفته با برادراش شریکی کار میکنه درامد دست داداششه بهترین زندگیو میکنه ولی منه بدبخت باید بابدبختی بگرونم میگم داداشت حق مارو میخوره میگه میدونم ک میخوره ولی چیکا کنم کاری ازدستم برنمیاد جدامم نمیکنه چون میخان نوکریشونو کنم منم اومدم قهر الان امشب اومده اینکی ک هیچی را بش نمیدادن بش نون بدن هم بخوره حالا رفته پیششون شام بخوره اومد حرفربزنیم خونوادش پرش کرده بودن من زنگ بهشون زده بودم بحصم شد باشوهرم ب اوناهم گفتم
حالا اومده زبونش سه متره میگه من هرچی بودم خودم بودم خودم اومدم بالا بکسی هم ربطی نداره منم بهش گفتم من قبلا مرد برات اگ باهات زندگی کنم یکی دیگه میشم برات فقط ازاین میسوزم مامانم ک اینقدر پاش بودو پشتش بود و چجوری دس اخر بهش بی احترامی کرد دلم خیلی شکست حس میکنم باهاش زندگی هم کنم اون ادم سابق نمیشه دیگه برام
بله خونه مال من بود ماشین مال من بود پولم مال من بود اخرشم گفت تو کاری نکردی برای من، منم همه امکاناتی رو که بهش داده بودم ازش گرفتم و با یه چمدون از خونم انداختمش بیرون و مهریمو بخشیدمو طلاق گرفتم، البته الان دوباره با یه آدم خوب ازدواج کردم