یکروزکه باهم دعواشون شده پیشه مادرشوهرم بودنومادرشوهرم به جاریم گفته همین جاریتوکه من باشم ببین اصلاگریه نمیکنه وجاریمم که ازکله جیک وپوکه زندگیم خبرداره گفته چرا٫عسل به من گفته میرم توترازمیشینم گریه میکنم٫باشوهرم هم حرف میزنم گریم میگیره ومادرشوهرم همینوبه شوهرم گفته که عسل ایناروبه جاریش  یادمیده که گریه کنه وباشوهرش دعواش بشه