سلام دوستای نازنینم
چند سال پیش من یه دختر بیست ساله بودم خواستگار زیاد داشتم صرفا بخاطر اینکه قیافم خوبه نه اخلاقم طوریه که با همه گرم میگیرم اهل بگو بخندم بخاطر همین تو هر جمعی میرم همه ازم خوششون میاد
دخترخاله من تازه با یه آقایی آشنا شده بود تصمیم به ازدواج گرفتن تو مراسم عقدشون سه نفر خواستگار من بودن
یکیشون فامیل داماد بود
دخترخاله من از قدیم به من حسادت میکرد تو ظاهر باهم دوست بودیم ولی میفهمیدم تو دلش از من بیزاره
خلاصه جریان خواستگار من همون فامیل همسرش بدجور ناراحتش کرده بود و پشت سر من خیلی حرفای بدی گفته بگو و خواسته بود منو از چشم همه بندازه
نگو برادرشوهرم از من خوشش اومده بوده و این موضوع بدتر حسادتش برانگیخته بود
هرچند هر کدومشون که تماس گرفتن بیان خواستگاری ما به همه جواب رد دادیم چون من با همسر فعلیم آشنا شده بودم و به هیچ کس فکر نمیکردم بهونه میاوردم که تا درسم تموم نشه ازدواج نمیکنم
دو سال گذشت من نامزد کردم یه روز دیدم دخترخالم هی پیام میفرسته زنگ میزنه که حتما باید ببینمت
جوابشو دادم گفت ازت حلالیت میخوام اما بدون اینکه بگه بخاطر چی باید حلالش کنم
تا اینکه مدت ها طول کشید و جواب ندادن من
یه روز پاشده رفته خونه مادرم منم اونجا نبودم اون موقع هم باردار بود مادرم تعریف میکرد محکم ضربه میزده ب شکمش میگفته باید همین حالا بگه حلالم میکنه
مادرم زنگ زد گفت بیا بگو حلالت کردم آروم بشه میزنه بچه رو هم ناقص میکنه گناه داره و ...
اما من نگفتم چون میدونستم حرفایی زده که عذاب وجدانش انقدر سخته واسش
اصرار کردم اگه نگی حلالت نمیکنم
گفت بهشون گفتم تو دختر هرزه ای به همه مردا چراغ سبز میدی با برادرم هم خواب شدی
یه مدت خیلی ناراحت بودم و میگفتم الان خانواده همسزش در مورد من باور کردن اون حرفارو
اما بعدا بیخیال شدم اولش تصمیم داشتم ببرمش تو حضور فامیل شوهرش اعتراف کنه بعد مادرم گفت ولش کن زندگیش مشکل پیش میاد
خلاصه من اون روز ولش کردم اما سپردمش دست خدا
امروز شنیدم این دخترخاله من با وجود اینکه همسر و بچه داره با فامیل شوهرش رابطه داشته بخاطر اون طلاق گرفته پس فردا هم با همون فامیل شوهرش عقد میکنه