گذر رود خانه
قلب ها متحیّر , چشم ها نظاره گر , حسی مبهم به پایان می رسد اما کجا شاید در مرداب و شاید هم در فراسوی دریای بی کران .به سرعت می گذرد ,این چشمه ی حیات , این رودخانه ی عمر گران به راستی که چه یکسانند گذر عمر و جریان رود .
باد از میان شاخ و برگ های درخت کهنسال سرک می کشد , آوازش که همراست با طنین آهنگین جریان آب و چهچه چلچله های مست آدم را در خلسه ای شیرین فرو می برد .
رودخانهء جوان درپی یافتن پایان و ابدیت میتازد و پیش می رود تا آنجا که بنگری پایانش را در افقی محو حس می کنی .سرعت این جوی روان چه بی مانند میرود مانند عمر ؛ هردو , روزی به پایان می رسند , آنچه می ماند لحظه هایی است که در آن ها در میانه ی عمر توقف کرده ای دستی بر سر گلی کشیده ای یا حتی لبخندی نثار زیبایی ها کرده ای , لحظه هایی که خبر از چشمه آورده ای خبر از عشق مجنون و لیلی , لحظه هایی که در آن ها خوشبخت بوده ای و در آن ها زندگی کرده ای .
زندگی را در میان مشت های خود گرفتی و ان را به بقیه نیز هدیه دادی ,آن را به سر و رویت پاشیدی و از آن لذت بردی در واقع فرصت ها را غنیمت شمردی و این عمر کوتاه را که میگذرد به مانند رودخانه ای تند و سریع را گرانبها داشتی از تک تک لحظه ها استفاده کردی و خوشبخت شدی .