که ما دوروز بعدم موندیم شوهرم گفت ک نمیخواد بیای ولش کن همونجا بمون اما مادرش دوروز بعدش زنگ زد گفت چرا نمیای
مادرش پیره خودشم نفسش تنگ میشه ما عقدیم تو خونه خودمون نرفتیم
خلاصه مامانم اینا نیومدن ولی من با داییم اومدم شهر رفتم خونه خودمون رو بعدش سوپ درست کردم
بردم به شوهرم خلاصه یه روز درمیون بهش سوپ میبردم
الان ۸ روزه گذشته ماددشم حالش خوب نیست خونخ برادرشه
من به شوهرم گفتم نمیخواد مادرت واست غذا بیاره من خودممیارم