من فقط میخوام درد و دل کنم پنج سالم بود زمان بمب بارون مادرم خودش رو انداخت روم و یه بمب زیر باش ترکید وقتی رفتیم خونه مامانم حالش مثل همیشه نبود شب فهمیدیم که زهرش ترکید تا برسیم بیمارستان مادرم فوت کرد پدرم و خواهرم با دامادمون اهواز بودن فرداش مراسم رو گرفتیم بعد از چهلم پدرم بچهارو بونه کرد و کم کم حرف زن گرفتن اورد من و داداشام پیش مادربزرگ مادری زندگی میکردیم خدا بیامرز خرجی نداشت ولی بزرگ محل بود و ارج و قورب داشت و تو مدتی که بود نذاشت اه بکشم یه هفته بعد چهلم مادرم با مادر بزرگم داشتیم میرفتیم باغ که صدای کل و شادی شنیدیم داخل شوشتر همه هم دیگرو میشناختن از یکی پرسیدیم عروسی کی وقتی شنیدیم حالمون خیلی بد شد