واقعا ...
من یه دختر خواهر شوهر دارم کلا تا ده دوازده سالگی تو خونه ما بزرگ شد نگید چجوری و شما چرا هیچی نگفتی
چون کلا پدر مادرش از در مینداختنش خونه ما ومیرفتن بعد شام ونهار وصبحانه کلا خونه ما بود شب موقع خواب فقط التماسش میکردیم میرفت خونه پدر بزرگش طبقه پائین
من همیشه تو دلم میگفتم بخاطر بی ملاحظگی و پررویشون حلال نمیکنم
حتی یدفعه انقدر خونم به جوش اومد سر غذا رسید طبق معمول واسه خودم غذا نموند تو دلم گفتم کوفتت شه
فرداش مادرش میگفت تا چند روز وحشتناک بالا میاورد و هیچی نمیتونست بخوره