سلام. امیدوارم خوب باشین...
ببخشید طولانیه ولی ممنونم ک حرفامو میخونید.....
من 26 سالمه نامزد دارم ک 3ماه ازم بزرگتره و هم سنیم... قبلا باهم بودیم و همو خیلی دوست داریم همه کسم نامزدم و پدرومادرم هستن.
قبل نامزدی مادر شوهرم مخالف بود چون میگفت هم سنیدو زن زودتر از مرد شکسته میشه و دختره یعنی من عضو ی خانواده پرجمعیتم و اونا فقط دوتا بچه هستن.ممکنه هرسال مراسم جشن عروسی خواهرزاده ها و برادرزاده هام باشه ویا اینکه اونا همش بیان خونمون. درحالی که ما رفت و آمدمون خیلی خیلی کمه. شاید برادرام چندماه یک بار بیان خونه پدرم. راستش خیلی دلم شکست و غصه خوردم حتی ب مادرمم گفتم بنده خدا گفت عزیزم خیالت راحت ما اصلا خونت نمیایم. این یک طرف قضیه.. وقتی پدر و مادر نامزدم اومدن سرکار که منو ببینن خیلی ازمن خوششون اومد از چهره و قد و.... درحالی ک من سرکار با بدترین حالت ممکن بودم. خسته و داغون خخخخخ....مورد بعدی شوهرم کارمنده دولت ولی من بخش خصوصیم ممکنه بیکار بشم خدای نکرده. مادرشم ک اینجا اومده بود میگف راهه سرکارت دوره و چند سالته و... دقیقا همه اون چیزاییو فقط پرسیدک مدنظرش بود و به شوهرم گفته بود و بخاطرشون گفته بود نه.. بعداین 3تاسوال همش تو سکوت بود و فقط پدرشوهرم میخندید و سوال میکرد. ک من فکر میکردم مادرشوهرم از من بدش میاد.مورد بعدی دایی همسرم 33سالشه وتازه عقد کرده و زنش 15.16سال ازش کوچیکتره و خوشگلم هست. یادمه اوایل دوستی با همسرم ی بار داییش خاستگاری رفته بود و میخاست با ی دختر سن پایین ازدواج کنه ک نامزدم اومد ب من گف من نمیخام زنم از زن داییم بزرگتر باشه و قصد جدایی کرد منم خیلی دلم شکست و قبول کردم ولی بعد خودش زنگ زد.داییشم اون دختررو نگرفت.چون باکره نبود. الان ک بهش اینجوری میگم که ناراحت نیستی من از زنداییت بزرگ ترم میگه ب درک ب....گفتم اون موقع بهم گفتی اینجوری گفت نادون بودم اونموقع. تو از همه سر تر و بهتری و من راضی ام.. ی بارم ی کلیپ از داییش و زنش نشونم داد من گفتم داییت زنش خوشگله محکم گفت مبارکش... من خیلی نامزدمو دوست دارم اونم هر 5دقیقه یکبار میگه عاشقمه.ولی منو مقایسه میکنه با بقیه.من کمی تو پرم بخاطرش 15کیلو کم کردم تو 3ماه خیلی ب خودم فشار اوردم موهام ریخت غذام کم کردم. صورتم لاغر شد والان باید بدنسازی کارکنم تا رو فرم بیام ک بخاطر کرونا تو خونه ورزش میکنم... سر قضیه همین وزن هم دعوامون شد... اینم بگم ک دختر خالشو دوست داشته میگه ک عاشقش نبودم ولی ی حسی داشته نسبت بهش که نمیدونه چی بوده البته دخترم ب نامزدم میگه نه و زن یکی دیگه میشه. من همش حس میکنم هنوزم دوسش داره. خیلی غصه میخورم. میگه نه خودش، ولی چرا همش ازش حرف میزنه؟الانم دختره بارداره ک کلیپ تعیین جنسیتشونو نشون من داد. یادمه اوایل ی بار بهم گفت دختر خالم از تو خوشگل تره درحالی ک سری قبل بهم میگف زشته دستاش سیاهه.. یا میگف لاغر کرده و رژیمه و پیاده روی و و فلان میره تو چاقی. الان ک بهش گفتم اینارو گف من یادم نمیاد چنین حرفی زده باشم.ی بارم اوایل یکی از خاله هاش ک فهمیده بود ما باهمیم از دانشگاهم ازش سوال کرده بود و گفته بود کجا خونده اونم گفته بود پیام نور بعد ب شوهرم گفته بود خودشو کشته..وقتی این اسو تو گوشی نامزدم خوندم خیلی غصم شد یاد کنکور لعنتی افتادم منی ک با معدل دیپلم 19فارغ التحصیل شدم بخاطر بی حمایتی و کمک مالی نکردن خانوادم و بخاطر جو متشنج خونمون نتونستم برم سراسری. حتی مادرشم اومد اینجا ب جز سوال سن و کارم ک گفتم بهتون، ازم پرسیدکدوم دانشگاه درس خوندی. حالا شماباورتون میشه تو این چندسال این فکرا داغونم کرده؟فکر کردن به همه این چیزایی ک براتون گفتم.. اعتماد ب نفسم صفر شده. دارم افسرده میشم همش میگم نکنه برم تو خانوادشون و بهش طعنه بزنن ک زنت همسنته، چقدر زشته، انگار از تو بزرگتره، چقدر شکستس یا چاقه؟ از طرفی ما اندازه اونا رفت و امد نداریم با اینکه پرجمعیتیم ولی میترسم نیاد خونمون چون پدر و مادرم سنشون بالاست و ارومن و کم حرف چون نامزدم فعاله ب اصطلاح حال نکنه با خونوادم.و خانواده مادریشم اهل گل و گشت و تفریحن.
دارم افسرده میشم نمیتونم غذا بخورم انقدر گریه میکنم از این حرفا از این بی حمایتی از این بی کسیم. از اینکه برای هیچکس مهم نیستم تو این دنیای لعنتی. شما میگید حرفامو کجا ببرم از کی کمک بخام وقتی هیچکسیو ندارم وقتی ک این حرفارو حتی ب نامزدم بزنم میشه غر و نق و ضعف..به مادرم بگم ک غصه بخوره با این سنش..به دوستام ک خوشحال میشن و بهتره بگم اصلا دوست نمیشه بهشون گفت... سرکارم ک تنهام همش الان 3ساله... اعتماد ب نفسم از صفرم گذشته... کنکور ارشد دارم نمیتونم تمرکز کنم واس خوندن گفتم لااقل ارشد برم سراسری... حداقل شوهرم ک سراسری خونده کاردانیشو منم ی چیزی داشته باشم.. خستم از همه چیز هر روز حالم داره بدتر میشه اما وانمود میکنم ک خوبم... شما میگید چکار کنم؟ شدم ایینه یاس و نا امیدی.. اینجور نبودم اینجور شدم بخدا..حس.
میکنم نامزدم خوشش نمیاد و ناراضی وقتی ک میاد پیشم و ب اصرار منه چون ایینه دقشم..چون پر از غمم... چکارکنم؟ همه این حرفا عین خوره افتاده ب جونم.....شما میگید چکارکنم؟
بخدا در حق هیشکی بدی نکردم خدا خودش میدونه...