فکر میکنم یه ماه پیش بود...یه مشکل خیلی بزرگ واسم پیش اومده بود از نظر مالی برای همین تنهایی لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا هوایی بخوره به کله ام...دلمم خیلی گرفته بود...همینطوری قدم میزنم و به غروبِ دلگیرِ پاییز خیره بودم...توی دلم همش میگفتم که واقعا چرا زنده ام!؟چرا هنوز امیدوارم به زندگی...با خدا قهر بودم اون روز...حسابی چشمام از گریه زیاد پف کرده بود...سر راهم یه امامزاده بود تصمیم گرفتم برم دستشویی...موقعِ اذون بود و من بیشتر غمگین شدم...وقتی وارد دستشویی شدم یه خانمِ میانسال اونجا داشت وضو میگرفت و از لباساش معلوم بود زیاد وضع مالی خوبی نداره...قیافه منو که دید یه لبخند زد و گفت تو هم میخوام نماز بخونی؟...من که اصلا اهل نماز نبودم بی حوصله گفتم نه.اونم وقتی دید مایل نیستم که صحبت کنیم چیزی نگفت تا یه خانم دیگه وارد شد..انگار همو میشناختن بعد از احوالپرسی اون یکی که تازه اومده بود گفت من شیراز بودم تازه اومدم...پسرت چش شده!؟
ناخودآگاه با این که حالم خوب نبود دستامو می شستم ولی حواسم به اونا بود تا اینکه همون خانم اولیه گفت:
_الهی بمیرم واسه پسرم...پسرِ بیست و نه ساله ام با اون قد رشیدش...تازه داشت کسب و کارش میگرفت و میخواست بره خواستگاری دختر خاله اش که تصادف کرد...زمین گیر شده!من مای بیبیش میکنم...
اینقدر هق هق هاش زیاد بود که اشک منم در اومد و فوری زدم بیرون.یه نگاهی به دست و پام کردم مثل دیوونه ها و با گریه صد بار خداروشکر کردم...:)زندگی همینقدر بی رحمه...شکر گذارِ بعضی از چیزهایی که دارید باشید♥️
دلنوشته های زهرا🌟🥀💖💤