بیاید بگید چیکار کنم

کیا دختر عموشون دشمنش است  خیلی بدم میاد ازش کلا زن عمو من با منو با مامانم دشمن هستند  عموم نیست ولی اونا دشمن هستند یکماه پیش منو شوهرم رفتیم مشهد منو شوهرم یکساله ازدواج کردیم نامزادیم کلا دردسر داشتم خیلی پسر عموم عاشقم بود نامزادم فهمید دیگه دعوا شد شش ماه منو شوهرم همدیگرو ندیدیم دیگه عمه ام بامن مشکل داشت همش دروغ می‌گفت حرف درست کرد برام با صد تا پسر منو بست دیگه بالاخره عذاب کشیدم بدجور الآنم ازدواج کردم مشهد رفتیم  من ۱۹ سالمه شوهرم ۲۳ سالشه دختر عموم ۱۷ سالشه دیگه میخواست شوهرم باهاش دوست شه شوهر مشهد یه جوری شده بود تحویلم نمی‌گرفت محل نمیذاشت حتی بیرونم منو نمی‌برد هر کاری میکردم نشد انگار نه انگار زنش بودم الان اومدیم خونه  شوهرم خیلی خوبه از نقششون با خبر شد که شوهرمو ببره تو باغ بعد بابام و منو صدا کنه که خون وخونریرزی میرخت دیگه ما زودتر اومدیم خونه مادرشوهرم خودم خونه دارم ولی نمیریم الان بابام میگه برو خونه عموت من به بابام گفتم من با عموم مشکلی ندارم ولی خانواده اش با من مشکل دارن قسم خوردن زندگی منو نابود کنند نمیخوام برم میگه برو باهاش حرف بزن بگو اون داداشت از این حرفا دختر عموم با اون یکی پسرعمه ام حرف میزنه که بیاد خواستگاریش موندم چیکار کنم ببخشید خیلی طولانی شد