اومدم از پشت پنجره بیرونو نگاه کنم ببینم آبو هوا چطوره کی هست کی نیست یه دفعه دیدم یه پسری داره بغل سطل آشغال تند و تند تابلوهارو میشکونه و میندازه تو سطل زباله
خیلی ناراحت شدم از دیدن این اتفاق چون منو بشدت یاد خودم انداخت . بعدشم سوار یه ماشین شاسی شد رفت....
رفتم پایین آشغالارو بزارم کنجکاویم گل کرد گفتم بزار نگا کنم ببینم چیه دیدم همرو خط خطی کرده تابلوئه هم پر امضاهای قشنگ فامیل بود . گوشیو برداشتم زنگ زدم شوهرم ماجرا رو تعریف کردم . اونم چیزی نگفت ، فقط گفت عه که اینطور.
ماجرای خودمم همینه اگه خواستید بگید بتعریفم...