خيلي روز بدي داشتم
امروز همسرم از سر كار اومد گفت بريم يه دور بخوريم تو ماشين
من باردارم خيلي كم بيرون ميرم خواست خوشحالم كنه از بس افسرده شدم
همين كه از شهر زديم بيرون من گفتم بو سوختن مياد فكر كرديم از بيرونه
٣٠٠ متر رفتيم جلو يهو همسرم زد كنار پياده شد گفت سريع پياده شو
ديدم از پشت ماشين داره دود مياد
ماشينمون هيبريده
كپسول نداشتيم هيچكاري نميشد كرد
تو جايي كه خيلي كم ماشين رد ميشد انگار خدا خواست يه ماشين يهو اومد