خونواده شوهرم ب خصوص مادرشوهرم و دختراش خیلی بدخواه من بودن خییلی بعد من باهاشون قهر کردم و دو سال جدا بودم تا اینکه دوقلو دار شدم و احتیاجدب کمک پیدا کردم مادرم درگیر مشکلاتی بود ک نتونست بیاد شوهرم ب مادرش گفت بیاد ولی اصلا ک کمک نکرد هیچ هر روز زنگ میزنه ب شوهر و بچه هاش ک بیان خراب بشن خونه ما منم با دو تا بچه کوچیک باید نوکری اینا رو بکنم تمام مخارجشونم تو این گرونی گردن ما این در حالی ک پسرشون ک شوهر منه مستاجر و اوضاع مالیش اصلا خوب نیست و پدرشوهرمم وضعش توپه مادرشوهرمم انقد خسیسه تا حالا ی نون هم دستش نگرفته بیاره منم واقعا کم اوردم الان براشون نهار درس کردم انقد اعصابم خورد بود اومدم تو اتاق پیش بچه ها تا خودشون کوفت کنن
نمیدونم چطور ب مادرشوهرمم بگم ک دیگه نیاد
انقد حرف بارم میکنن ک قالی خونت بده ماله دختر من ابریشمه انگار حالیشون نیست هیچیی
خسته ام
بعدشممن باید ی قرص ب یکی از بچه ها بدم ولی انقد تو کار من دخالت میکنه ک نمیتونم درست بفکر سلامتی بچه ام باشم اعصابم بهم ریخته
من برا مشکل دخترم خودمم حالم داغونه دوتا بچه کوچیکم دارم اینا هم شدن مکافات از طرفی ب کمک احتیاج دارم شوهرمم کارش بیرون استانه