دارم داستان ازدواج و آشنایی با همسرم و مینویسم
خیلی بهم سخت گذشته تا به اینجا رسیدیم
ولی احساس میکنم جنبه یاد آوری خاطرات رو ندارم
امشب که می نوشتم اشکام پشت سر هم میچکیدن ...
دلم برای خودم سوخت چقدر مظلوم بودم
همه روز عقدشون با آرامش میگذره بعد من با اون عاقد بیشعور....
هییییی